بابام هشتاد سالشه همیشه اصرار میکنه که بذارید من از خونه تنهایی برم بیرون مگه زندانی گرفتید؟می خوام برم نون و روزنامه اینا بگیرم…
یه روز بعد از کلی اصرار گفتیم باشه برو ولی مواظب باش…
رفته نونوایی محل به همه ی اونایی که تو صف بودن گفته عجب روزگاری شده، پنج تا دختر دارم پنج تا پسرتو این سن و سال من پیرمرد باید بیام تو صف وایسم نون اونارم من بگیرم….
تا یه مدت هر کس منو تو محل می دید نصیحتم می کرد.
1 امتیاز + / 0 امتیاز - 1391/12/19 - 21:34
دیدگاه
Mostafa

{-105-}

1391/12/19 - 21:57
YEKTA

{-105-}

1391/12/19 - 21:58